۳.۳.۱۴۰۱ رمز وبلاک یادم رفته بود و شاید اینقدر درگیر تلاش بیهوده بودم که نیاز به نوشتن ندیدمالان یکبار دیگه خواستم بنویسم. از خودم و گذشتن چند سال نمیخوام بگم بازم اشتباه کردم. نه . فقط امتحان کردم و تلاش و صبر . نتیجه نداد همین. وقتی بار اخر داکتر ازم خوشش نیامدم و ردم کرد بیخیال دنیا شدم و سخت مصروف برنامه ریزی برای آینده. تلاش کردم و صد در صد باور داشتمدیگه بیخیال عاشقی و ازدواج و ارزو شدم فقط باید فرار میکردم از همه چیز هایی که ازارم میداد.پیشنهاد تازه با یک عالم عشق و حس تکراری و باور نکردنی اما رفتن به سمتشدور بودین از هم. یکی اروپا و یکی اینجه از هر لحاظ و سطحی پایین تر از من بود . او برای رسیدن به من دقیقا روی نقطه ضعف من دست گذاشت(ازدواج و اروپا)ازین رابطه سه سال و خورده ایی گذشت. کم کم محبت گم شده رو خواستم با بودنش بدست بیارم واسه همین و برای نگه داشتنش و برای اینجا یکبار دیگه طرد نشم هر خواسته اش را قبول کردمکم کم بی ارزش شدم. حرفای زشت . بالا بودن سن رو به رخم کشید ازینجه ازدواج نکردم . ازینجه محتاج محبت هستم و ووو الان دیگه چیزی برای از دست دادن در مقابلش نداشتم. زدم به سیم آخر بحث و قهر ما هفته ها دوام داشت همدیگر بلاک میکردیم بعدش یا اون یا من کوتاه میامدیم و برای اشتی پیش قدم میشدیم. یک روز بیخبر مادر و دو خواهرش خواستگاری امدن. البته دیدن من چون حتی ده دقیقه هم نبودن و رفتن.او روزها ما قهر بودیم و من نمیدونم چطوری حدس زدم که شاید خانواده او باشن.خلاصه اولین و آخرین دیدار ما شد از اون روز یه بعد من بیشتر و اون کمتر .میخواستم هر جوری شده دوباره اقدام کنن دیگه غرور نبود التماس بود. و بیشت رویا من...
ادامه مطلبما را در سایت رویا من دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : rain50o بازدید : 2 تاريخ : جمعه 30 دی 1401 ساعت: 17:29